نقد و بررسی
خبرنگار: قصه ها و خاطرات حرفه ای باب دوترو (باب دوترو . علی اکبر عبدالرشیدی)
معرفی کتاب خبرنگار
کتاب خبرنگار مجموعه قصهها و خاطرات حرفهای باب دوترو در طول سالهایی است که به حرفه خبرنگاری مشغول بوده است. این اثر را با ترجمه علیاکبر عبدالرشیدی میخوانید.
درباره کتاب خبرنگار
رابرت باب دوترو، در سال 1930 در لندن به دنیا آمد. او به عنوان فیلمبردار در شبکههای تلویزیونی ABC ، NBC ، CBC ، CTV ، TVO کار میکرد و البته بیشتر فعالیت او در زمینه اخبار و برنامههای مستند بود. همین هم سبب شده بود که خطرات بسیاری او را تهدید کند اما بهرحال از آنها جان سالم به در برد. او در کتاب خبرنگار خاطرات خود را نوشته است. این خاطرات هم ابعاد گوناگون زندگی یک خبرنگار ماجراجو را نشان میدهد و هم سهم رسانهها در حمایتهای مالی و همچنین دیگر حمایتها را، آن هم از این افراد، روشن میکند.
در حقیقت هر مخاطبی که کتاب خبرنگار را بخواند، درمییابد که خبرنگاران و زندگی حرفهای آنان چه تاثیری بر سخنوری دارد. او همچنین از تفاوتهایی آگاه میشود که در کار خبرنگاران در کشورهای مختلف وجود دارد. به این ترتیب میتوان گفت که این کتاب، الگویی مناسب برای خاطره نویسی خبرنگاران است. مترجم کتاب، علیاکبر عبدالرشیدی، خود نیز یک خبرنگار برجسته و تواناست و از این رو، این کتاب را میتوان با اطمینان، کتابی ارزشمند در زمینه خبرنگاری دانست.
کتاب خبرنگار را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
اگر دانشجو در رشتههای ارتباطات، علوم سیاسی و تاریخ هستید، اگر در رسانهها مشغول به فعالیتید و یا اگر دوست دارید به طوری کلی با این حرفه آشنا شوید، کتاب خبرنگار برای شما است.
بخشی از کتاب خبرنگار
در روزگاری که من در حال قد کشیدن بودم بهترین خوانندهٔ روز فرانک سیناترا بود. همه، ترانههای او را زمزمه میکردند. در انگلستان بعد از جنگ جهانیِ دوم، او و هر چیز دیگر آمریکایی الگوی ما (انگلیسیها) به شمار میآمد.
در تلویزیونها و روی پردهٔ سینما فرانک سیناترا را میدیدیم که در میان صدها دختر جوان ایستاده و مشغول خوانندگی بود. آرزوی ما و بقیهٔ جوانان انگلیسی و شاید بقیهٔ جوانان دنیا این بود که روزی جای او باشیم. به هر زحمتی که بود پول جمع میکردیم و صفحات او را میخریدیم و به ترانههایش گوش میدادیم.
سرگرمیِ معمولی و همیشگیِ شنبه شبهای من و دوستم گوردون کومبر این بود که سری به صفحه فروشی بزنیم و از شنیدن چهارصفحهای که اجازه داشتیم بهطور رایگان در داخل مغازه گوش کنیم لذت ببریم. بعد از شنیدن آن چهار صفحه، به جان صفحهها میافتادیم تا صفحهٔ دلخواهی را از بین صفحات جدید برای خرید انتخاب کنیم. با افزوده شدن تعداد صفحهها، علاقهٔ ما به فرانک سیناترا و شباهتهای رفتاری ما هم به او زیادتر و زیادتر میشد.
یک روز خبر رسید که فرانک سیناترا برای کنسرت به لندن میآید. با شنیدن این خبر از خوشحالی سر از پا نمیشناختیم. هرچه پسانداز کرده بودیم روی هم ریخیتم تا بتوانیم بلیت کنسرت را بخریم. فرانک سیناترا در نظر جوانان لندنی یک نماد بود و ما این را میدانستیم. ما سالها به هنگام عبور شبانه از خیابانهای تاریک لندن ترانههایش را زمزمه کرده بودیم و حالا هنرمند مورد علاقهمان به شهر ما میآمد و ما میتوانستیم او را در برابر خود ببینیم. بالاخره شب موعود رسید. در محل کنسرت غوغایی برپا بود. انگار همهٔ جوانان شهر آمده بودند. در میانهٔ کنسرت میکروفون فرانک سیناترا بر زمین افتاد و شکست. ولی او خود را از تنگ و تا نینداخت. از ما که در ردیف جلو بودیم خواست در خواندن ترانهها همراهیاش کنیم تا صدایمان به گوش بقیهٔ حاضران برسد.
نبودن میکوفون و بلند گو و سردیِ هوای سالن هیچ تأثیری در حس و حالمان و علاقمندیِ ما به او نگذاشت. صدای فرانک سیناترا بدون میکروفن یا بدون هر دستگاه دیگری که صدایش را صاف و تلطیف کند همچنان جادویی بود و مثل همیشه بند بند وجود ما را میلرزاند.
بعد از آن کنسرت تا همین اواخر دیگر فرانک سیناترا را ندیدم. سالها از آن کنسرت گذشت. من خبرنگار شدم. در شبکهٔ سی. بی. اس. برنامهٔ یک ساعتهٔ روزانهای داشتم و قرار بود گزارشهایی از خارج از آمریکا تهیه و در آن یک ساعت پخش کنیم. برای تهیهٔ آن برنامه به ایتالیا رفته بودیم و در حال بازگشت از رم بودیم که در فرودگاه مردی به ما نزدیک شد و پرسید:
– آیا دوست دارید در مورد فرانک سیناترا برنامهای بسازید؟
در جواب با لبخند به آن مرد گفتم:
– بله! البته! چرا که نه!
من به عنوان یک خبرنگار و فیلمبردار یاد گرفتهام که دربارهٔ پیشنهادهایی که میشود بیش از حد هیجان نشان ندهم و وقتی کسی پیشنهاد ساخت برنامهای میدهد خیلی واکنش شدید بروز ندهم.
آن مرد که ظاهراً مأمور هماهنگیِ مصاحبهها و شاید بازاریابی برای انجام مصاحبه با فرانک سیناترا بود با شنیدن پاسخ من و پس از دادن کارت ویزیتاش خداحافظی کرد و رفت کمی آن طرفتر و روی صندلی نشست. آرام به سمت صدابردار همراهم رفتم و کارت ویزیت آن مرد را به او نشان دادم. چشمام روی کارت ویزیت به نام مورت سگال افتاد. زیر نامش هم نوشته بود مؤسسهٔ فرانک سیناترا، هالیوود.
با دیدن آن نام و نشانی جای درنگ ندیدم. باید این مصاحبه و ساخت این برنامه را ممکن میکردم. همهٔ ملاحظات حرفهای را نادیده گرفتم و با سرعت به سمت آن مرد رفتم. سالها بود که با دهها و شاید صدها شخصیت بزرگ جهانی دیدار و گفت و گو کرده بودم. اما نام فرانک سیناترا نامی نبود که بتوان از آن گذشت. ناگهان همهٔ خاطرات و هیجانهای دوران نوجوانی به سراغم آمد.
0دیدگاه کاربران