نقد و بررسی
رویا در رویا (آنتونیو تابوکی . علی عبداللهی . علیرضا زارعی)
معرفی کتاب رویا در رویا
کتاب رویا در رویا نوشتۀ آنتونیو تابوکی، مجموعهٔ بیست رؤیا از بیست دانشمند، نویسنده، متفکر، نقاش، تاریخدان، شاعر، موسیقیدان و روانکاو است. بیست شخصیتی که تابوکی به آنها ارادت میورزیده یا در تاریخ بشری و در خاطرش جایگاه ویژهای داشتهاند.
کتاب رویا در رویا (Dreams of dreams) دربردارندۀ قصههایی شیرین و خواندنی از دیالوس، رابله، میکل آنجلو (میکلانژ)، گویا، کالریج، لئوپاردی، رمبو، پسووا، لورکا، چخوف، مایاکوفسکی، استیونسن، فروید و چند چهرهای دیگر که از سویی وجودشان رؤیای ماست و از سوی دیگر، خودشان تعبیرگر رؤیاهای ما نیز هستند.
رؤیاها با توجه زیرکانهای به دل مشغولیها و جایگاه هر رویابین تنظیم شدهاند، آنها را پشت سر هم یا جداگانه میتوان خواند و در خلال این قصههای مینیاتوری شیرین و تلخ، متناقض، سرخوشیآور و اندوهزا، از هر رویابین آشنایی مختصری بسیار فراتر از دانستههای خشک و ملالآور زندگینامههای معمول ادبی به دست آورد: تولوز لوترک ریزنقش خواب میبیند که پاهای بلندی دارد و با جین آوریل خوش قد و بالا، کان کان میرقصد! استیونسن پانزده ساله، چگونه و کجا جزیرهی گنج را مییابد و چرا گویا میکوشد تصاویر هراسناک واپسین سالهای عمرش را یکجا با قلم مو بزداید و…!
دانستههای زندگینامهای رویابینان، چنان ماهرانه در دل رؤیاها تعبیه شدهاند که گویی نویسنده مانند احضارگری ماهر، از فراز سدهها هر بار روح یکی از بزرگان را احضار کرده و با هم فکری ارواح بیست گانه، بیست رؤیا را برای خواننده تدارک دیده است. کتاب اصلی اثری ایتالیایی است و از زبان اصلی با مقایسهی ترجمهی آلمانی آن به فارسی برگردان شده است.
آنتونیو تابوکی (Antonio Tabucchi) نویسندهی معاصر ایتالیایی در حوالی پیزا است. این نویسنده، ادبیات مدرن را در زادگاهش خواند و مسئول گروه زبان و ادبیات پرتغالی دانشگاه جنووا شد. بعدها به ریاست مؤسسهی فرهنگی ایتالیا در لیسبون منصوب شد و به خاطر آثارش جوایز زیادی از آن خود کرد و کتابهایش به زبانهای مختلف از جمله فارسی ترجمه شدهاند.
یکی از مهمترین رویابینان فرناندو پسووآست که نویسندهی کتاب، بیاندازه به او علاقمند است. علاقهاش به این شاعر پرتغالی تا بدانجاست که او را واداشته، زبان و ادبیات پرتغالی بیاموزد، آن هم در حدی که اکنون استاد دانشگاه لیسبون و یکی از پسووآشناسان مشهور معاصر و از مترجمان پسوواً به زبان ایتالیایی است. یکی از ترجمههای تابوکی، گزیدهای است از کتاب بیقراری فرناندو پسوواً با نام «شاعر یک وانمودگر (متظاهر) است» که به فارسی هم درآمده است.
یکی دیگر از رؤیابینان کتاب، فدریکو گارسیا لورکا، شاعر معاصر اسپانیایی ضد فاشیست است که به طرز مرموزی به دست فاشیستها کشته شد. در رؤیای لورکا کم و بیش خصلتهای روحی و دلمشغولیهای کاری شاعر و مرگ مرموزش را به وضوح میبینیم.
نخستین رؤیای کتاب رویا در رویا، که شاید بتوان آن را رؤیانامه خواند، از «ددالوس» معمار و هوانورد یا پرنده آغاز میشود، مردی در فراسوی هزارهها که چه بسا وجود خودش رؤیای ما باشد. واپسین رؤیا از آن ِدکتر زیگموند فروید، روانکاو و کاشف ناخودآگاه آدمی است، همان کسی که خود رؤیای دیگران را تعبیر میکرد.
آنتونیو تابوکی میگوید: همیشه آرزو داشتهام از چند و چون رؤیاهای هنرمندانی که دوستشان میدارم، باخبر شوم. متأسفانه کسانی که در این کتاب از آنها سخن به میان میآید، برای ما هیچ خط و نشانی از عروج شبانهی جانشان بر جا نگذاشتهاند. وسوسهی برطرف کردن همین کاستی، و جبران آنچه از دست رفته، آن هم به یاری ادبیات، در جای خود ارجمند است. مسلماً این را خوب میدانم که قصههای کتاب، قاعدتاً باید جایگزینی برای دیگران باشند و هم آنهایی که ملول و سوگوار از فقدان رؤیاهای ناشناخته، آن قصهها را به تصور درآوردهاند، اما هرچه باشند، تنها حدس و گمانهایی ناچیز، توهماتی بیرنگ و رو و وارثانی هستند که کسی ادعایشان را باور ندارد و هر کس از ظن خود یارشان میشود. امید است هر کس به فراخور حالش آن را بخواند و از روح شخصیتهایم نیز، که اکنون در آن دنیا رؤیا میبینند، تقاضا دارم این بازماندهی بینوا را مشمول عفو خود قرار دهند.
در بخشی از کتاب رویا در رویا میخوانیم:
شبی از شبهای هزاران سال پیش، در زمانی که به درستی دانسته نیست کی بوده است، ددالوس معمار و هوانورد رؤیایی دید.
خواب دید در درون قصری درندشت از راهرویی عبور میکرد. راهرو به یک راهروِ دیگر منتهی میشد و ددالوس خسته و سرگشته و دست به دیوار، آن راهرو را طی میکرد. راهروِ دوم را که پیمود از تالاری هشت ضلعی سر درآورد که از آن هشت راهروِ دیگر به هشتسو منشعب میشد. ددالوس که به تلواسه افتاده بود و احساس میکرد نیاز مبرمی به هوای آزاد دارد، به یکی از راهروها وارد شد، ولی آن راهرو بنبست بود. به راهروِ دیگری وارد شد، اما آن هم به بنبست منتهی میشد. ددالوس هر هفت راهرو را امتحان کرد، ولی هشتمین بار وارد راهروِ دراز دیگری شد که آن هم بعد از چند پیچ و خم به راهروِ دیگری منتهی میشد. ددالوس در آن لحظه روی پلهای مرمری نشست و به فکر فرو رفت. روی دیوارهای راهرو مشعلهایی افروخته بودند که دیوارنگارههای آبی رنگ مزیّن به نقشهای گل و بلبل را روشن میکردند.
ددالوس به خود گفت: «فقط من میدانم چگونه میتوانم از اینجا خارج شوم، ولی افسوس که چیزی به یاد نمیآورم!» بعد صندلهایش را در آورد و پا برهنه بنا کرد به راه رفتن روی مرمرهای سبز.
برای دلداری دادن به خودش، بنا کرد به خواندن یک لالایی قدیمی که آن را در گهواره از کلفت پیری شنیده بود. رواقهای راهرو، پژواک صدایش را دهبرابر قویتر از صدای اصلی به خودش بازتاب میدادند.
ددالوس به خود گفت: «فقط من میدانم چگونه میتوانم از اینجا خارج شوم، ولی افسوس که چیزی به یاد نمیآورم!»
در آن لحظه از تالار مدور و بزرگی سر درآورد که روی دیوارهای آن، چشماندازهایی عجیب و غریب و گروتسک نقاشی شده بود. تالاری که آن را به یاد میآورد، اما علت به یاد آوردنش را نمیدانست.
0دیدگاه کاربران