نقد و بررسی
دختر آسیابان (مارگارت دیکنسون . مریم مفتاحی)
معرفی کتاب دختر آسیابان
کتاب دختر آسیابان نوشته مارگارت دیکنسون است. این کتاب ماجرای اما دختری است که متوجه میشود پدر و مادرش عاشق فرزند پسر بودند. او برای اینکه ثابت کند چیزی از یک پسر کم ندارد بسیار تلاش میکند تا وارث پدرش باشد.
رمان دختر آسیابان تنها سرگذشت یک زن نیست؛ بلکه سرگذشت نسل زنانی است که با همه شایستگیهای خود و علیرغم به دوش کشیدن بار سنگین زندگی، جامعه نه تنها سهمشان بلکه وجودشان را نیز در طول قرنهای متمادی به رسمیت نشناخت. داستان این رمان نشانگر تفکر و چهره جامعه اروپایی در 100 سال گذشته است.
اِما در طول زندگی خود از تبعیضها و خواسته نشدنها رنج میبرد. خود را غاصب جای پسری میبیند که پدرش اشتیاق تولدش را داشت. پدری که ناکامی و بغض این نداری را با بیتوجهی، بیمهری و جفاپیشگی به اِما تسکین میدهد و تا بدانجا سقوط میکند که حاضر میشود برای به دست آوردن نوه پسر، با دختر و عشق او به قمار بنشیند.
اِما با وجود تمام این رنجها و موانع، با رفتارهای غلط دوران خود مبارزه میکند و شایستگیهای خود را برای وارث آسیاب بودن اثبات میکند و در نهایت خود را مییابد. با این حال به عنوان یک زن نتوانست قدرت و بینش مبارزه با افکار مرد محور زمانه را در خود پرورش دهد. اِما اگرچه برای دفاع از موجودیت خویش تسلیم محدودیت و نگاه حقیرانه پدر خود نمیشود؛ ولی در نهایت جامعه زورمند و مسلط موفق شد ریشه باورهایش را بسوزاند.
خواندن کتاب دختر آسیابان را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی غرب پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب دختر آسیابان
اِما فقط میخواست همسر جِیمی متکالف شود. پدرش هرچه دوست داشت، بگوید؛ ولی او میدانست جِیمی عاشقش است، گذشته از آن، هرگز فکر نمیکرد که چشم جِیمی به دنبال آسیاب پدر او باشد. جِیمی پسر مغروری بود که به مهارتهایش افتخار میکرد و به شغل آهنگری و چرخسازی میبالید که نسل اندر نسل در فامیل آنها دست به دست شده بود. آهی کشید. نمیدانست خبر درگذشت پدر و مادر جِیمی، در آن سنگرهای کثیف و گلی، به او رسیده بود یا نه. دور بودن از خانه و حضور در سرزمینی غریب، خود به اندازه کافی وحشتناک بود. اِما با خود اندیشید در چنین روزهای سختی شنیدن خبر ناگوار مرگ پدر و مادر، آن هم زمانی که حتی یک دوست یا فامیل در کنارت نیست، چقدر دردناک است. به خود لرزید.
هیچ خبری از جِیمی نبود. حتی وقتی برادرش ویلیام به او نامه نوشت و خبر ناگوار را داد، باز هم جوابی از او نرسید. ویلیام بیچاره که جوانتر از آن بود که حتی به جنگ برود، یکباره به دوران پختگی خود رسید. او مجبور بود تا بازگشت جِیمی به تنهایی با کار آهنگری دست و پنجه نرم کند.
چشمانش را بست، به وضوح میتوانست جِیمی را در مقابل خود ببیند، درست مثل سه سال پیش، روزی که با گروه نظامیان روستا را ترک کرده بود. صداهای اطراف جِیمی در گوشش زنگ میزد: گروه موسیقی در حال نواختن بود و داوطلبان بیشتری را جذب خط مقدم جبهه میکرد. اِما سعی کرد او را متقاعد کند:
ـ تو فقط هفده سال داری، نباید بروی.
جِیمی با پوزخندی جواب داده بود:
ـ به خاطر شش ماه نمیتوانی بگویی هیجده سالم نیست!
چشمان قهوهای تیرهرنگش اِما را به آتش میکشید. دختر که آرزو میکرد جِیمی به جنگ نرود، همچنان پافشاری میکرد. با وجودی که از رفتنش میترسید، باز هم به وجودش افتخار میکرد. جِیمی قد بلند، چهارشانه و قوی بود. هجده سال که چیزی نبود، حتی به نظر بیست ساله میرسید. لبخند چهرهاش چینی به خطهای اطراف دهانش داد و جرقهای در چشمانش نشاند که تنها برای اِما لطیف و دوستداشتنی بود.
ـ حالا تا وقتی برگردم دختر خوبی باش.
جِیمی با عشق و محبت دست پرقدرتش را برای نوازش گونه اِما دراز کرد. این حالت مهرآمیز او اِما را شگفتزده کرد. دستان مردی بود که میتوانست به راحتی تاب دادن یک چکش سنگین آهنگری، ماده الاغ سرکشی مثل اِما را رام کند.
ـ همیشه به خاطر داشته باش که عشق منی!
اولین باری بود که چنین کلماتی از زبان او میشنید، دوستان دوران کودکی هم بودند: سه یار، دو پسر متکالف و اما فارست. در جامعه کوچک مارشتورپ9 با یکدیگر بزرگ شده و همبازی هم بودند. با هم به مدرسه و کلیسای روستا رفته بودند. وقتی هم بزرگ شدند، بعدازظهر روزهای یکشنبه، فارغ از کار روزانه، ساعتهای باارزشی را با هم سپری کرده بودند. تابستانها بعضی وقتها هری فارست با اکراه به آنها اجازه میداد برای تحویل نان و یا جمع کردن گندم از مزرعهها جهت آسیاب، از ارابه کوچک او استفاده کنند.
0دیدگاه کاربران