کتاب خانم دالاوى از رمانهاى مهم و مطرح ویرجینیا ولف است. در این رمان یک روز از زندگی کلاریسا دالاوی در لندنِ پس از جنگ جهانی اول، روایت میشود. وولف، خواننده را پا به پای راوی در خیابانهای لندن پیش میبرد، از زاویه دید کلاریسا، آدمها و محلههای شهر را به او نشان میدهد و افکار و احساسات او را در آهنگی موزون به هم میآمیزد. این اثر که به سبک جریان سیال ذهن نوشته شده، برگرفته از داستان کوتاه «خانم دلووی در خیابان باند» و داستان ناتمام «نخست وزیر» است. خانم دالاوی (Mrs Dalloway)، رمانی است که ماجراهایش از یک صبح تا شب در شهر لندن به وقوع میپیوندد. داستان با کلاریسا دالاوی، (خانم دالاوی) شروع میشود. در ادامه داستان با دیگر شخصیتهای رمان از طریق ذهنیات و افکارشان آشنا میشویم. شاید بتوان گفت دغدغه اصلی وولف در این کتاب زندگی روزمره زنان و مردان طبقه اشراف و به نوعی مرفه جامعه انگلستان بعد از جنگ جهانی اول است. ویرجینیا وولف در این کتاب با سبک ویژه خود، جریان سیال ذهن، به موشکافی دغدغههای این افراد و همچنین روابط آنها در بطن شهر لندن میپردازد.
ویرجینیا وولف نویسنده رمانهای تجربی است که سعی در تشریح واقعیتهای درونی انسان دارد. نظرات فمینیستی وی که از روح حساس و انتقادی او سرچشمه گرفته، در دهه ششم قرن بیستم تحولی در نظریات جنبش زنان پدیدآورد. وی در نگارش از سبک سیال ذهن بهره گرفته است. به گفتهى بسیارى از منتقدان بیست صفحهى اول رمان «خانم دالاوى» پیچیدهترین اثر ویرجینیا ولف است، در حالى که همین پیچیدگى شاید به درجات کمترى در مابقى رمان نیز قابل مشاهده است.
کمتر
درباره خانم دالووی
خانم دالووی گفت که گلها را خودش میخرد… برای اینکه سر لوسی خیلی شلوغ بود. قرار بود درها را از لولا دربیاورند؛ مردان رامپلمایر داشتند میآمدند. بعد از آن، کلاریسا دالووی با خود فکر کرد که چه صبح دلانگیزی – هوایی خنک که گویی فقط نصیب بچههای کنار ساحل میشود… عجب چکاوک زیبایی! چه شیرجهای! برای اینکه همیشه وقتی که، همراه با جیرجیر لولاها، صدایی که الآن هم به گوشش میرسید، پنجرههای قدی را باز میکرد و با تنفس هوای آزاد به یاد بورتون میافتاد. چه هوای تازهای، چه حس آرامشی، البته آرامتر از چیزی که میشد فکرش را کرد، هوای صبح زود؛ شبیه به صدای یک موج؛ مانند بوسهی یک موج؛ خنک و کمی سوزناک و هنوز هم (در چشم دختر هجدهسالهی آن زمان) با شکوه و پر ابهت، همانطور که جلوی پنجرهی باز ایستاده بود، دلش شور میزد، حس میکرد که قرار است اتفاق بدی بیفتد؛ همانطور که به گلها نگاه میکرد، به درختها و گردوخاکی که بینشان میپیچید و کلاغهای سیاهی که از روی شاخهها بلند میشدند و یا فرود میآمدند؛ همانطور ایستاده بود و نگاه میکرد تا اینکه پیتر والش گفت، «غرق در گل و گیاهان شدهای؟»همین جمله را قبلا گفته بود؟ «انسانها را به گلکلم ترجیح می-دهم» همین بود دیگر؟ حتما پیتر والش یک روز صبح سر میز صبحانه این حرف را زده بود، وقتی که دالووی برای هواخوری به بالکن رفته بود. یکی از همین روزها از هندوستان برمیگشت، دقیقا یادش نبود که ژوئن یا ژوئیه، فراموش کرده بود، چون که نامههای پیتر واقعا مبهم و کسلکننده بودند؛ فقط حرفهایش به یاد آدم میماند؛ چشمانش، چاقوی جیبیاش، لبخندش، بداخلاقیاش و وقتی که هزاران خصوصیت دیگرش به کلی از ذهنم پاک شده بودند – چقدر عجیب بود که فقط چند حرف اینچنینیاش را در مورد گلکلم به یاد میآوردم
0دیدگاه کاربران