نقد و بررسی
خشکسالی (جین هاپر . پگاه ملکیان)
معرفی کتاب خشکسالی
کتاب خشکسالی نوشتۀ جین هارپر و ترجمۀ پگاه ملکیان است. انتشارات میلکان این کتاب را روانۀ بازار کرده است. این اثر، رمانی جنایی دربارۀ قتلی در گذشته است. این رمان، به انتخاب سایت آمازون، بهترین رمان جنایی سال 2017 انتخاب شده است.
درباره کتاب خشکسالی
رمان خشکسالی از اینجا آغاز میشود که: شهر، خشک شده است. «آرون فالک»، پس از چندین و چند سال به زادگاهاش بازمیگردد تا در مراسم ختم بهترین دوستش «لوک» شرکت کند. سالهای بسیار دور، آرون فالک به قتل متهم شده بود و بهجز خودش و پدرش و لوک، شخصی از واقعیت ماجرا خبری نداشت. آرون فالک و پدرش بهنحوی از سوءظنها فرار کرده و بالاخره ثابت کرده بودند که لوک، مقصر ماجراست اما هرگز حقیقت را به کسی نگفتند.
حالا لوک مرده است. کارآگاه محلی و آرون فالک، هر دو بهدنبال دلیل مرگ لوک میگردند؛ مرگ لوک و رازهای مخفیِ ماجرای قتل، آرون فالک را در کنجکاوی و از طرف دیگر در ترسِ افشای رازهایاش قرار میدهد و در مسیر دیگری میافتد که با اسرار پنهانیِ زیادی دربارهٔ آن شهر مواجه میشود.
خواندن کتاب خشکسالی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی، بهویژه داستانهای جنایی، پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب خشکسالی
««قبلنا که من و لوک بچه بودیم، خب البته بچه هم نبودیم، در واقع بزرگتر بودیم، حدود شونزدهساله…»
وقتی از گوشهی دیگری از میخانه سروصدابه گوشش خورد، حرفش را قطع کرد. بدون آنکه متوجه شود، سالن پُر شده بود و، حالا که نگاه میکرد، بیشتر از یک چهرهی آشنا آنجا بودند. فالک قبل از آنکه آن جمعیت را ببیند، وقفهای حس کرد. گروه که وارد شدند و از بین جمعیت رد شدند، مشتریها سرشان را پایین انداختند و بی هیچ شکایتی کنار رفتند. جلوتر از همه یک مرد چاق با موهای قهوهای بود که یک عینکآفتابی روی سرش گذاشته بود. دلورودهی فالک درهم ریخت. شاید گرنت داو را در مراسم خاکسپاری نشناخته بود، ولی حالا شکی نداشت که خودش است.
پسرعمهی الی. چشمهایشان درست شبیه به هم بود، اما فالک مطمئن بود که در هیچچیز دیگری شباهت ندارند. داو درست جلوی میز آنها ایستاد. هیکل درشتش مانع دیدشان شد. روی تیشرتش تبلیغ برند یک نوع آبجو بود. اعضای صورتش کوچک بودند و در وسط صورتش جمع شده بودند و ریشش روی چانهی ضخیمش پخش شده بود. همان نگاه جنگطلبانهای را داشت که به عزاداران در خاکسپاری نشان داده بود. داو گیلاسش را با حالت تمسخرآمیزی سمت فالک بلند کرد و لبخندی زد که در چشمانش نمایان نشد.
«خیلی دل و جرئت داری که اینطرفا پیدات شده. دارم اینو بهت میگم. تو اینجور فکر نمیکنی، داییمل؟ اینو بهش بگیم، ها؟»
داو چرخید. پیرمردی پشت سرش ایستاده بود و با پاهای لرزان یک قدم جلو آمد و فالک اولین بار در طول این بیست سال با پدر الی رودررو شد. چیزی روی سینهاش سنگینی کرد و آب دهانش را قورت داد.
ستون فقرات مل دیسون حالت انحنا پیدا کرده بود، اما هنوز هم قدبلند بود و بازوهای طنابیشکلی داشت که به دستهای بزرگی ختم میشد. انگشتهایش بهخاطر کهولت سن پینهبسته و متورم بود و، وقتی دستش را بهعنوان حائل روی پشتی صندلی گذاشت، معلوم شد که دستهایش تقریباً سفید شدهاند. خط اخم عمیقی روی پیشانیاش ایجاد شده بود. پوست سرش، از عصبانیت، از میان رشتههای موی خاکستریاش صورتی دیده میشد. فالک خودش را برای انفجاری مهیب آماده کرد، ولی در عوض احساس دستپاچگی در صورت دیسون نمایان شد. بهآرامی سرش را بهنشانهی نفی تکان داد. گوشت شُلووِل گردنش به یقهی کثیف لباسش مالید.
«واسه چی برگشتی؟» صدایش آرام و گوشخراش بود. وقتی حرف میزد شیارهای عمیقی دو طرف دهانش ایجاد میشد. فالک متوجه شد هر کسی که توی میخانه است عملاً به نقطهی دیگری خیره شده. فقط متصدی بار بود که با هیجان تماشا میکرد. جدولش را کنار گذاشته بود.
«ها؟» دیسون با مشت به پشتی صندلی زد و همه از جا پریدند. «برای چی برگشتی؟ فکر میکردم پیغام ما رو بهوضوح فهمیده باشی. بچه رو هم با خودت آوردی؟»
حالا نوبت فالک بود که دستپاچه شود. «چی؟»
«اون پسر لعنتیت. واسه من ادای خنگا رو درنیار، نرهخر. اونم برگشته؟ پسرت؟»»
0دیدگاه کاربران