نقد و بررسی
گوهر عشق ( زینت کمائی )
گوهر عشق
زینت کمائی
فصل اول
پاییز رو به پایان بود هوا بسیار سرد و استخوان سوز شده بود تیر های آتشین از کمان های سربازان فرامرزشاه رها می شد و به سوی آسمان شهر و میدان جنگ پرتاب می گردید به جز پرتاب تیر ها تعداد زیادی از سربازان منجنیق ها را آماده کرده بودند و گدازه های آتش را از پی هم به سوی شهر و قصر کاووس شاه پرتاب میکردند
فرامرز مردی کینه توز بود و ادعا داشت که باید بر تمام کشورهای همسایه فرمانروایی کند. هیچگاه از این خواسته های خود دست بر دار نبود. وی مردی کوتاه قد و چاق با پوستی سرخ و چشمان سبز و سبیلهای از بناگوش در رفته بود. او با چهره پر از خشم خود هر کس را به وحشت می انداخت فرزندی نداشت و تمام دلمشغولی اش جنگ و ویرانی بود.
…
… کیانوش نیشخندی زد و گفت : من تنها آن کسی که چنین اشتباه بزرگی را انجام داده می خواهم . آنکه فرمانده ی با قدرت ما را کشته و…
سرش را بالا برد و کلامش قطع شد . خیره نگاه کرد به یاد حرف مرد ناشناس افتاد و یقین کرد که بهترین کار را انجام می دهد هنوزهم نگاهش به آن بالا بود!آراد نگاه او را تعقیب کرد و در پی او رادین شاه و بقیه مردان به آن سو نگریستند.دختری زیبا پنجره را رو به باغ گشوده بود و چهره اش زیر نور آفتاب می درخشید.
کیانوش با جسارت گفت : از خواسته ام بازگشتم و جان شاهزاده را بخشیدم ! آن دختر را آماده کنید و او را به ما تحویل دهید.
0دیدگاه کاربران